۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

افتادی شاید بخاطر قطعه ای نان!

وافتادی شاید بخاطر قطعه ای نان!
در کارگاههایی که همه خوب می شناسیم!
کارگاههایی که از قانون کار و قافله ای انسانی خارج شده!
معلوم نیست بیمه ای داشتی یا خیر!
معلوم نیست حقوقت کفاف زندگی را میداده یا خیر؟
معلوم نیست در کارگاهت، وقتی اولین شعله های آتش پر می کشید کپسول آتش نشانی یاری ات داده یا خیر؟
عزیزم وقتی تو به کمک نیاز داشتی نردبانهای اتش نشانی خراب بود و دستان تو دیگر توان چنگ زدن به زندگی را نداشت!
وقتی به زمین میرسیدی بالشتک های نجات زیر پایت خالی بود.
اینجا جهان سوم است حتما قبلا پی همه چیز را به تن کشیده بودی!
نمی دانم تا بحال با پیشنهاد سکس، مزاحمتهای جنسی و ... روبرو شده بودی یا نه!
می دانم که کارگاهت از طرف دولت فراموش شده بود! نظارتی در کار نبود!
از سندیکا هم خبری نبود تا به امکانات ایمنی کارگاهت سرکشی کند و التیماتوم بدهد که اگر اینها نباشند خبری از کار نیست!
عزیزم عکسهایی که از تو به عنوان سوژه ای مهیج دست به دست می شوند برای همه جذابه! هنوز هم برای بیشتر ما دیدن صحنه های مرگ جالبه! لایک خوره و خوب به اشتراک گذاشته میشه!
آری اینچنین است که تو چند روزی سوژه می شوی و فردا روز فرزندت، مادرت، خواهرات، برادرت و ..... هستند که باید جور نبودن تو را بکشند!
خودت را رها کردی از همه دردهایی که می کشیدی گریختی!
خسته نباشی کارگر زن، از همه ی زحمت هایی که کشیدی!
نمی دانم وقتی لباس هایی که تو دوختی را دیگران به تن می کنند یادی از تو خواهند کرد یا خیر!


کاوه

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

فرهنگ

اول؛ فلورا کوکرل، زن «سیاه‌پوست» فرانسوی، که مادرش اهل بنین در غرب آفریقاست، چند روز پیش برنده‌ی جایزه‌ی Miss France شد. چند میلیون از مردم فرانسه به او رأی دادند. اما بخش دیگه‌ای از فرانسوی‌ها که از این انتخاب راضی نبودند تنها در طول یه شب، بیشتر از ۱ میلیون توئیت منتشر کردند که بخش عمده‌ای از اون‌ها حمله‌های نژادپرستانه علیه خانم فلورا کوکرل بود.

از جمله:
- من مطمئنم امشب میمون‌های باغ‌وحش هم فلورا رو تشویق کردن.
- قاطی شدن سیاه‌پوست‌ها با فرانسوی‌ها مثل سرطانه.
- این همه سیاه‌پوست توی تیم فوتبال‌مون هست بس نیست؟
- من فرانسوی هستم! نه بنینی!
- بعد از کریستیان (وزیر سیاه‌پوست دادگستری فرانسه) حالا فلورا. دارند فرانسه رو می‌کنند باغ‌وحش.

فرانسوی‌ها البته زیر سایه‌ی جمهوری اسلامی زندگی نکردند، «جهان‌اولی» هستند، «جامعه‌ی مدنی لائیک» دارند، و دین‌شون از حکومت‌ جداست. اما تعداد توئیت‌های نژادپرستانه‌شون فقط در عرض چند ساعت چند برابر کامنت‌هایی بود که ایرانی‌ها ظرف چند روز در صفحه‌ی مسی گذاشتند.

دوم؛ زن‌ستیزی و نژادپرستی و خارجی‌ستیزی باعث افزایش رنج انسان‌هاست. من عمیقن باور دارم که برای داشتن یه دنیای بهتر، باید تلاش کنیم این اید‌ه‌ها و رفتارها کمتر بشن. مخصوصن در مملکت خودمون. اما تحقیرِ بخشی از مردم و اون‌ها رو در مقایسه با مردم کشورهای دیگه یا در مقایسه با بخشی از مردم خودمون، «بی‌فرهنگ» و «عقب‌مونده» دونستن، نقض غرضه و عین «بی‌فرهنگی.»

سوم؛ «فرهنگ» نه قابلیت توضیح همه‌ی رفتارها و باورهای آدم‌ها رو داره، نه ایستا و غیرمتحرکه، و نه میشه اون رو به راحتی از روابط عینی و مادی بین مردم تفکیک کرد. مثلن در جامعه‌ای با فقر گسترده، و با جداسازی بین زن و مرد و قوانین نابرابر جنسیتی، امکان رشد گفتارها و رفتارهای زن‌ستیز بیشتره (مورد ایران) همون‌طور که در کشوری با تاریخ بلند استعمار، و با قوانین ضد آزادیِ پوششِ زنانِ مسلمان و نرخ بیکاری بالا، امکان راه‌یافتن «مهاجرستیزی» و «خارجی‌ستیزی» به باورهای جمعی مردم بالاتر (مورد فرانسه).

چهارم؛ شباهت رفتار ایرانی‌ها و فرانسوی‌ها اما نافی یه تفاوت عمده نیست: به نظر می‌رسه که تا الآن از طرف فرانسوی‌ها کمپین عذرخواهی از Miss France فلورا کوکرل که مادری از کشور بنین داره به راه نیافتاده. از طرف ژان کلود پهلوی بیانیه‌‌ای در رابطه با فرهنگ غنی فرانسه صادر نشده. و ژولیت مشایخی به نمایندگی از مردم فرانسه قرار نیست با فلورا دیدار کنه و از او به خاطر رفتار تعدادی «غیر فرانسوی» که فرهنگ اصیلی ندارند عذر بخواد.

اگه بخشی از مردم ایران دست کم در دنیای مجازی «اقتدار وطن» رو به رخ مسی [غرب] کشیدند، بخشی دیگری از مردم در این مواجه نگران «آبروی وطن»اند. اگه توهین‌های دسته‌جمعی، خاصِ مردم ایران نباشه - که قطعن نیست - به راه انداختن عذرخواهی‌های ملی به احتمال زیاد خاص ماست. بسیاری از ایرانی‌ها به تصویرهایی که از اون‌ها در روانِ جمعیِ مخاطبانِ غربی نقش بسته آگاهی دارند و می‌خوان این تصویرِِ ناهم‌ساز با حیات اجتماعی‌شون رو عوض کنند. حتمن با ایرانی‌هایی برخورد کردید که جمله‌ی «مردمِ با فرهنگ ایران شباهتی به دولت‌شون ندارند» از سر زبان‌شون نمی‌افته. کمپین‌های عذرخواهی بخشی از تلاش ناامیدکننده‌ی جمعیِ ایرانیانه برای فاصله‌گذاری با حاکمان و بازیابی آبروی تاریخی که انگار از دست رفته.

پنجم؛ روی دیگه‌ی سکه‌ی این عذرخواهی‌های ملی اما آلبوم عکسیه که اخیرن روی شبکه‌های اجتماعی به وفور به اشتراک گذاشته میشه با نام «سفر ایرانی.»  مجموعه‌ عکس‌ها قراره که «پیچیدگی‌»های جامعه‌ی ایرانی رو نشون بده. اما نه تنها در این راه موفق نیست و در مقدمه‌ش روایتی خطی از تاریخ ارائه میده (دوران خوب شاه/دوران بد آخوندها/مقاومت جوانان با مصرف‌گرایی) بلکه جامعه‌ی ایران رو به دو دسته‌ی «غالب» ساده‌سازی می‌کنه: غیرمذهبی‌های مصرف‌گرا و لذت‌جوی طبقه‌ی متوسط شهری که دوست‌دار سبک زندگی غربی‌اند/در مقابل مذهبی‌هایی که اکثرن حامی حکومت‌اند. این آلبوم و کارهای مشابهی که قراره ایرانِ «زیر حجاب» و «سکسی» و «زیرزمینی» و «لخت» رو برای مخاطبِ فانتزی‌دوستِ غربی به نمایش بذاره، یه بازنمایی بصری از کمپین‌های عذرخواهیه: کلیشه‌سازیِ وطنی برای مواجهه با کلیشه‌ی غربی. هر دو اما ایدئولوژیک و دست‌ساز.

ششم؛ پادزهر این تصویرهای ایدئولوژیک اینجاست:
۲۵ خرداد ۸۸، میدان آزادی
جایی که «بی‌فرهنگ‌ها» و «مذهبی‌ها» در کنار «بافرهنگ‌ها» و «بی‌خداها» کنار یکدیگر در خیابان برای دفاع از کرامت انسان ایستادند و جهانی رو به تحسین واداشتند.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

گیت

من از "گیت" منزجرم. همیشه همینطور بوده و این چیز تازه ای نیست. در فرودگاه، محل کار، قبرستان شهر و حالا حتی تازگی ها در استخر شنا. البته یادم نیست که اولین بار این دم و دستگاه های معمولا فولادی یا استیل و سرد و لیز و براق را کجا دیده ام. چون من قبل از آنکه به این وضع دچار شوم، یعنی بشوم کارمند ِ شب زنده دار یک اداره که از در و دیوارش چرک می بارد و کارکنان اش بلا استثناء ظرف ِ نهار به دست ْ لبخند به لب دارند و سرخوش و شاد از صبح تا غروب پیگیر قیمت خانه و تور مسافرتی و قیمت طلا و دلار هستند و در آسانسوری که هواکش ندارد، یا خمیازه می کشند یا می گوزند، باز هم با این "گیت" ها مشکل داشتم. انگار این "گیت"ها از ابتدای تاریخ بوده اند. حتی الان که دورترین خاطرات را رج می زنم هم تصویرشان را می بینم. بله! در فروشگاهی که سقفی بادکنی داشت هم این گیت ها بودند. البته به زمختی و بی رحمی امروزشان نبودند. اما به هر حال توانستند دست مرا از دست مادرم جدا کنند و باعث شوند در آن سوی گیت از ترس گم شدن در شلوارم که پیشبند ِ خرگوشی داشت و فقط برای گردش و مهمانی حق داشتم بپوشم اش، جیش کنم. جیشی که از ایجاد لکه بر دور ِ زیپ شلوارم دریغ نکرد و سرازیر شد در کفش هایم و من که این فاجعه را می دیدم بیشتر جیش می کردم. ناگفته نماند که آن زمان  خوشحال بودم که به کفش هایم سرایت کرد، چون کفش هایم را دوست نداشتم. کمی دخترانه بود. کفش هایم قرمز بودند و این برای من که با مداد ابروی مادرم، بالای لبم سیبیل گذاشته بودم اصلا مناسب نبود؛ اصلا. اما سوای بحث درباره جیش کردن در شلوار و سییل و کفش قرمز، اگر گیت نبود مطمئنا دست مادرم را رها نمی کردم و گم هم نمی شدم وبعد هم شاشیدنی در کار نبود و کتک هم نمی خوردم  و سیبیل ام هم که با اشک
شُره کرده بود زیر چانه ام پاک نمی شد. فاجعه آنجا بود که مادرم هرگز نفهمید که این اتفاقات تقصیر من نبود و این گیت ها بودند که باعث این بحران شدند
1
باز هم در خاطراتم "گیت" وجود دارد. کجا؟ بله فراموش نمی کنم. در کاخ ریاست جمهوری. به شما که گفتم ْ  قبل از کارمندی و دمخور شدن با موجوداتی که با ظرف های پلاستیکی ِ شفاف از خانه با خود "نهار" می آورند، من زندگی خوبی داشته ام. من خبرنگار مخصوص رئیس جمهور بودم. آنهم محبوب ترین رئیس جمهورالبته ناگفته نماند که من در روزهای پایانی دوران ریاست جمهوری اش، یعنی در روزهایی که بسیار عصبی و کم حوصله و خسته و تکیده و کم حرف بود ، توانستم خبرنگارش شوم. اما خب باز هم خودش خوب بود. از هیچ چی بهتر بود. چون پیشنهاد کاری دیگری نداشتم. در واقع داشتم اما آنقدر بی شرمانه است که نمی توانم بازگو کنم. خیلی سر بسته می گویم: صندوقدار یک قمارخانۀ شبانه و مخفی. خب مسلما من خبرنگاری برای رئیس جمهور را ترجیح می دادم. آنهم رئیس جمهوری که صبح ها زود بیدار می شد و روزنامه می خواند و سیگار می کشید و قرص آرامبخش می خورد. با این حال، حُسن کار درقمارخانه نداشتن ِ "گیت" بود و اینکه کسی هم به بهانه بازرسی بدنی، دستش را تا کیسه زلالی ام فرو نمی کرد، اما برای رسیدن به رئیس جمهور دستکم پنج گیت و چهار بار انگولک را باید هر روز صبح تحمل می کردم. تلخ ترین قسمت اش هم زمانی بود که مجبور بودم برای عبور از گیت دوم، دولا شوم و ما تحت ام را به نگهبانان کاخ نشان دهم. از اینها گذشته اگر شغل حسابداری قمارخانه را می پذیرفتم، مشمول بیمه خدمات درمانی هم می شدم. اما در ریاست جمهوری از بیمه و اینجور مزایا خبری نبود. به جایش یک کارت مخصوص تردد در محوطه کاخ ریاست جمهوری به من دادند که آن موقع برایم ارزشش از هر دفترچه بیمه ای بیشتر بود. کارتی که رویش نوشته بود:"ریاست جمهوری" و عکس احمقانه ای از من را هم که پس از ده بار بازرسی بدنی و انگشت شدن و ور رفتن با خشتکم  گرفته شده بود، کنار اسمم چپانده بودند. با این کارت می توانستم مثل یک شاپرک در باغ "گیت" های کاخ ریاست جمهوری تردد کنم و به آنها که هر روز به بهانه بازرسی بدنی انگشتم می کردند با قیافه ای ظفرمندانه خیره شوم. حتی یکبار برایم نقش بیمه درمانی را هم داشت. زمانی که یک دندانپزشک که کلمه "حق الزحمه" را با اشتیاق خاصی ادا می کرد، قصد داشت دندانم را به جای جراحی از بیخ درآورد، ناچار شدم از کارتم سوء استفاده کنم و او را بترسانم. حسابی هم ترسید و لثه و دندانم را به "نرخ دولتی" و با " تخفیف ویژه" جراحی کرد. بعد ها متوجه شدم کارت عجیبی نیست و به درد همین کارها می خورد: تردد در محوطه کاخ ریاست جمهوری و گرفتن تخفیف برای جراحی لثه.
راستش را بخواهید مثل بقیه کارت ها بود. من فقط می توانستم با آن از همان مکان های عمومی ای که همه عبور می کنند ْ رد شوم، با این تفاوت که این کارت در جیبم بود، و من خشنود از اینکه در جیب بقیه مردم یک مشت آشغال است: کاندوم، عکس فک و فامیل و زن و بچه، دعا نوشته، ماتیک، پول و سکه، تخمه، کارت ویزیت، تسبیح، بن خرید فروشگاه اداره، آدرس مطب دکتر، چاقوی ضامن دار و لاک و عطر و قرص ضد حاملگی و خلاصه از این مزخرفاتبه هر حال هر چه بود این کارت ارزش اش از کاندوم مصرف نشده و تاریخ گذشته ای که در جیب همه دوستانم پیدا می شد، بیشتر بود. یعنی برای من این معنا را داشت که من آدم مهمی هستم. چیزی شبیه یک تخیل دوران کودکی. اینکه آدم عینکی به چشم زده که با آن می تواند همه را لخت و عریان ببیند. من عاشق دیدن ِ بدن ِ لخت و چروک ِ پیرزن هایی هستم که هفت قلم آرایش کرده اند. و البته، این دختران بی نظیر. اینهایی که حواس شان فقط پرت خودشان است. اینهایی که هنوز هورمون ِ غذاهای بی مزۀ رستوران ها بر روی پوستشان سیاه چاله های عمیق و بَرَص و کورک و کفگیرک ایجاد نکرده. اینهای که هنوز لبانشان را به اندازه یک متکا باد نکرده اند. اینهایی که وقتی می خندند، نفس کم می آورند و یک "هی" ِ عمیق می کشند.اینهایی که وقتی لبان شان را می بوسی، دست شان از هیجان می لرزد و سینه های شان ملتهب می شود. بله همین ها. اینهایی که اگر یک گیلاس شراب بنوشند، مسیر عبور سرخ اش را از بلور گلوی شان می توان پی گرفت. البته همیشه این تصاویر جلوی چشم آدم نیست. ممکن است بیش از این دختران، خایه های متورم شده مردهای مبتلا به پروستات را ببینی 
 حتی این عینک را، با وجود همه آن گیت های لعنتی ْ می توانستم در کاخ ریاست جمهوری هم به چشم بزنم. آن وقت رئیس جمهور را هم لخت می دیدم. اما خجالت می کشیدم. رئیس جمهور که لخت باشد، آدم احساس می کند هر آن ممکن است از ترس بزند زیر گریه. از ترس اینکه مبادا  پسرکی ناگهان از روی درخت ْ این حقیقت ِ عریان را برای همگان جار بزند. یا چمیدانم اینکه مبادا نتوان دیگر به حرف هایش اعتماد کرد. شما هم قطعا نمی توانید به کسی که لخت وعور درباره آزادی حرف می زند اعتماد کنید. رئیس جمهور ِ لخت قابل اعتماد نیست، باور کنید نیست. به هر حال من نمی دانم چرا همواره این حس را درباره تماشای رئیس جمهور لخت داشته ام. شاید به این خاطر که نمی توانم تجسم کنم رئیس جمهور هم ممکن است مثل خیلی ها یک ماه گرفتگی روی باسن اش داشته باشد. یا ممکن است در دوران جوانی روی بازو اش خالکوبی کرده باشد. یک خالکوبی ِ ناشیانه: رخ یک بانو یا دم یک اژدها یا شاید هم یک صلیب ِ کج و کوله.  بنابراین ترجیح می دادم از این عینک برای همان مصارفی که قبلا گفتم استفاده کنم: چروک شکم پیرزن ها و سینۀ دخترکان تازه بالغ و خایه پیرمردهای پروستاتی
 البته بدون این عینک ها هم می توان آدم لخت در شهر دید. من تا به حال چند بار دیده ام. به هر حال هر چه قدر هم در شهر پلیس گماشته باشند، هر چه هم دوربین مدار بسته کار بگذارند، هر تعداد هم که "گیت" باشد، باز می شود هر از گاهی یک نفر را در شهر لخت دید. البته قبول دارم که دوربین ها و پلیس ها و گیت ها  شانس دیدن آدم لخت را کم کرده اند. با این حال حتی اگر کسی را لخت نبینی، یک بوسه غلیظ ِ پر صدا که می توان دید. نگویید ندیده اید، من دیده ام. من حتی یک نفر را با همین غلظتی که توصیف کردم، بوسیده ام.  آنهم یک وکیل دعاوی را. آنهم درست پس از آخرین "گیت" زندان ِ اصلی شهر. وقتی که بوسیدم اش، وقتی که با لبانم، لبانش را کنار زدم و زبانش را لیسیدم، وقتی که دندان هایم پس از آن جراحی نیم بهای لثه به دندان هایش سائید، دیگر هیچ "گیت" و دوربین مدار بسته ای برایم مهم نبود.مهم استقامت دندان هایم در این نبرد حس و گوشت بود که خوشبختانه از آن سر افراز بیرون آمدم. چون اگر دندان هایم هنوز درد می کرد، وقتی که پس از کنار زدن لبها به دندان او می خورد، مطمئنا از درد بیهوش می شدم و کل صحنه خراب می شد. اما من صحنه را خراب نکردم و احتمالا عده ای توانستند این بوسه گداخته را در شهر، آنهم در پس زمینۀ زندان و گیت هایش ببینند


2
حالا که چند سالیست از رئیس جمهور و بوسه های گداخته و دندان های سالم خبری نیست و من به کارمند مفلوک ِ یک اداره چرک ماسیده ْ تبدیل شده ام هم باز با این "گیت" ها که به نظر می رسد یگانه حقایق ِ جاودان ِتاریخ اند، مسئله دارم. فکرش را بکنید که مجبورم هر روز، آنهم روزی چند مرتبه از لابلای این گیت ها خودم را تاب دهم و برسانم به میزی که دختری عصبی و وراج کنارش ایستاده و منتظر است تا من بیایم و نقش "مدیر قسمت"  را برایم بازی کند و به ساعت دیواری نگاه کند و از تاخیرم سری تکان دهد و من هم از سر ناچاری و با وجود آنکه هنوز بوق ِ مجوز ورود آخرین "گیت" در گوشم سوت می کشد، به او لبخند بزنم. گیت ها، مدیرم یعنی این دختر کک و مکی، دوربین های مدار بسته ای که تا ماتحت ام را برای دربان ها نشان می دهند و از همه مهم تر کارت ترددی که بر خلاف کارت کاخ ریاست جمهوری باید به گردنم آویزانش کنم، اجزای اصلی زندگی ام هستند
من اما تصمیم ندارم در اینجا درباره زندگی ام حرف بزنم. اینکه من چه زندگی ای دارم را همه از صورتم می فهمند. من می خواهم درباره "گیت" ها حرف بزنم. در باره رئیس جمهور لخت و البته خاطره ای که باعث شد این دو موضوع به طور هم زمان به ذهنم هجوم بیاورند
آخرین باری که با این گیت ها نه به عنوان بخشی از زندگی روزمره کارمندی، که به عنوان یک حقیقت ِ تلخ و خاطرۀ هول انگیز مواجه شدم، در دفتر فرهنگی سفارت فرانسه بود
در آنجا هم این گیت های لعنتی حی و حاضر منتظرم بودند. علاوه بر این، درب ِ ورودی سفارت  هم یک درب ِ فولادی قطور بود که احساس می کردی اگر باز شود، ناگهان وارد پاریس می شوی. چنان سترون و مستحکم بود که من داشتم کم کم یقین پیدا می کردم که این درب از چیزی بیش از یک ساختمان معمولی با آن لکه های رنگ و فحش و شعار ِ "مرگ بر فرانسه" و کلمات کج و معوج ِ "خائن" و "دجال" و "برو گمشو" و ردّ ِ  باروت ِ نارنجک های دستی که به شکلی ناشیانه با رنگ سفید آستر خورده بودند و البته چند کارمند اداری که احتمالا کلی با هم جنگ و دعوا و گیس و گیس کشی و نظر بازی و ... دارند، محافظت می کند. درب که باز شد، مردکی کچل با لباس پلیس فرانسه در برابرم ظاهر شد و به فارسی سلام کرد. حقیقت اش را بخواهید  من هیچ وقت از گیتی رد نشده بودم که یک فرانسوی ِ کچل و  چاق و البته خیلی تر و تمیز قبل اش به من سلام کرده باشد. طبیعی بود که کمی جا بخورم و خوردم. جوابش را ندادم. بعد طبق معمول، مراسم و آیین ِ بین المللی عبور از گیت آغاز شد. من اما به عادت کاخ ریاست جمهوری و البته ورودی درب ِ اداره ام، ناخودآگاه  دولا شدم و ماتحت ام را به سمت محافظ خوش رنگ و لعاب سفارت گرفتم. طفلک کمی ترسید و اول فکر کرد که این اقدام، آغاز یک "عملیات تروریستی" است، اما وقتی دید از ناحیه ماتحت ام هیچ انفجاری رخ نداد، فهمید که من در حال به جای آوردن یک آداب و مناسک خاص هستم. احتمالا نفهمید که این مناسک ، بخشی از فریضه روزانه عبور از گیت است، لابد پیش خودش فکر کرده بود که من عضو یک فرقه عجیب و غریب اسلامی هستم که بر اساس سنت فرقه ای ام، باید هنگام عبور از گیت ماتحت ام را هوا کنم و پشت به مامور بازرسی رد شوم. همه این فکرها احتمالا در کمتر از چند ثانیه از ذهنش گذشته بود، چون بعد از آنکه از بُهت خارج شد با حرکات دست و البته به زبان فرانسه بهم حالی کرد که نیازی به دولا شدن نیست. نمی دانم دقیقا چه می گفت، حرف هایش مملو از "ژ" و "ق" و اینها بود. اما هر چه بود، اینبار خیالم راحت بود که قصد انگولک کردن ام را ندارد. سرانجام رضایت دادم و بلند شدم. پلیس حیرت زده هم نفس راحتی کشید و به گمانم خیالش راحت شد که در یک عملیات تروریستی ِ بسیار احمقانه که با دولا شدن یک  متقاضی ویزا انجام می شود، کشته نخواهد شد. سه گیت را باید تا اتاق ملاقات مفتش بخش فرهنگی ِ سفارت رد می کردم. نمی دانم چرا تعداد گیت ها در همه جا سه یا پنج تاست. طراحان گیت ها چرا تا به حال به این فکر نیافتاده اند که یک نوآوری ای در تعداد گیت ها به خرج دهند و دستکم ضریب شان را برای تنوع هم که شده از فرد به زوج تغییر دهند. مثلا آنها را چهار تا بکنند یا ده تا یا چمی دانم دو تا. همیشه همین بوده: سه گیت یا پنج گیت. اما پس از حادثه تروریستی خنثی شده در ذهن نگهبان سفارت فرانسه، دیگر این موضوع که چرا گیت ها همه جا سه یا پنج تا هستند، موضوع مهمی نبود. چون من توانسته بودم به اندازه تمام آن دفعاتی که نگهبانان و گیت ها روحم را آزرده بودند، روح و روان یک نگهبان را برای اولین بار در تاریخ زندگی ام به هم بریزم
3

از اینکه پس از سی سال شکست در برابر گیت ها، در واقع یعنی از ماجرای فروشگاه کوروش تا همین لحظۀ ورود به سفارت، توانسته بودم اینبار اضطراب عبور از آنها را به نگهبانان اش انتقال دهم، در پوست خود نمی گنجیدم. همین امر باعث شد تا بتوانم با اعتماد به نفسی دو چندان با مفتش پروندۀ درخواست ویزا روبرو شوم. زنی میانسال با موهای شرابی و دهانی که برای  فک اش کوچک بود، چشم های گود افتاده ای که نشان از آغاز یائسگی می داد، لحنی کشدار و لهجه ای که عمدا می کوشید تا فرانسوی تر جلوه کند. همه اینها البته ممکن بود از نظر یک مراجعه کننده دیگر، به یک زیبایی دلنشین و ملیح یا یک تبختر ِ ناشی از تسلط به امور اجرایی یا حتی به الگویی مناسب از زنان در محل کار با همان حال و هوای لطیف و مادرانه و لَوَند و ... تعبیر شود. اما برای من او چیزی بیش از یک مفتش ترش روی ِ یائسه، یک کارمند غرغرو با ظرف پلاستیکی غذا و  یک موجود ِِ علاقه مند به افزایش درآمد و رتبه شغلی نبود. زن ِ هاری نبود. اگر هار بود و مثلا به جای خواندن پرونده تقاضای ویزا، بیشتر به من زل می زد و سوالات جفنگ معمول ِ اینجور تفتیش ها، از جمله روز و ماه تولد را می پرسید یقینا من راحت تر می توانستم با او تندی و پرخاش کنم و همه چیز را به گند بکشم و پرونده سفر به فرانسه را برای ابد ببندم. افسوس که او احتمالا اهل فال و طالع بینی چینی یا چمی دانم هندی نبود و برایش پشیزی اهمیت نداشت که من در چه روزی از چه ماهی و در چه سالی به دنیا آمده ام تا بر اساس آموزه های کتاب مقدس طالع بینی، در پیشانی ام بخواند که من قصدم از این سفر چیست. یا آیا همانطور که در آن فرم های ریز نوشته ام، راس یک ماه به اینجا برمی گردم؟ آیا قصد ندارم که خودم را پناهنده کنم و او یک بار دیگر گول ظاهر آدم ها را بخورد و به یک پناهنده بلقوه، ویزا داده باشد؟ نه! او اصلا درباره تاریخ تولد و این جور مزخرفات ِ مربوط به زمان ْ حساس نبود. بیشترین توجه اش به نحوه قرار گرفتن انگشتانش در پیرامون یک قاشق چای خوری در حال غوطه خوردن در فنجان قهوه بود و به نظرش اینکه با یک حرکت ِ نرم و آرام، دارد آن فنجان ِ منقوش به طرح های شرقی را هم می زند، او را زنی موقر و البته تحریک آمیز نشان می داد. شاید حتی فکر می کرد از طریق ایجاد نوعی همخوانی بین رنگ ِ لاک ناخن ها و پوستۀ شکلات کنار فنجان و موهایش، می تواند یائسگی اش را پنهان کند. من هنوز نمی دانم که چرا  بعضی از زنان، مخصوصا زنان کارمند، از اینکه یائسه شده باشند، دچار شرمساری می شوند. خیلی دلم می خواست به جای بحث درباره ساعت پرواز و رزور اتاق در هتلی که اصلا نمی دانستم کجاست و مقصدم در فرانسه که هیچ تجسمی از آن نداشتم، درباره  یائسگی با او حرف بزنم و به او بگویم که لازم نیست از یائسه بودنش شرمنده باشد. حتی دلم می خواست به او که زن هاری نبود توصیه کنم، برود خودش را از شر تخمدان و رحم اش هم خلاص کند و بعد  بدون آنکه شوهرش یا بچه ها و نوه هایش متوجه شوند، با یک جوان ِ معمولی، مثلا چمی دانم با یک فروشنده روسری، یا یک بازیگر تئاتر یا حتی خود ِ من روی هم بریزد تا دیگر لازم نباشد برای ایجاد جذابیت بین رنگ فنجان و موها و لاک ناخن هایش هر روز فکر کند و فکرش هم به جایی قد ندهد. شک نداشتم که او نیازمند یک همخوابگی بی دغدغه بود
با این سوال که "چرا به جای سه عکس پرسنلی، دو عکس با خود آورده ید؟" مرا از این گفت و گوی ذهنی ِ مریض با خودش بیرون کشید. من هم گفتم همین دو تا عکس را داشتم. تازه یکی اش را از لای کیف مادرم برداشتم که مثل هزار تا خرت و پرت بی مصرف دیگر در آنجا منتظرند تا کسی نجاتشان دهد. کیف مادرم یک جهنم است. جهنمی از اشیاء. رستاخیزی  از کاغذ و عکس و فرم و چک و پول خرد و خودکار و مداد ابرو و شکلات و قند مصنوعی و دفترچه یادداشت روزانه و کارت بانکی و پفک خرد شده و شکلات تاریخ مصرف گذشته و عکس بچگی همه اعضای فامیل و ... . اما این را به زنک ِ مفتش نگفتم. چون قیافه اش را پس از شنیدن جوابم آنچنان مچاله کرده بود که ترسیدم مبادا بگوید باید بروید و با مدارک کامل بیایید. برایم مسجل بود که این کار از توانم خارج است. من دیگر طاقت نُه بار عبور از گیت های سفارت را نداشتم. برای همین از وراجی درباره کیف مادرم منصرف شدم و با چشمانی نگران و سوال زده به او خیره شدم تا خودم را برای به هم زدن میز و پیدا کردن بهانه ای برای هوچی گری آماده کنم. اما همانطور که قبلا توضیح دادم، او زن هاری نبود. در ضمن یائسه هم شده بود و دوران افسرگی پس از یائسگی را می گذاراند و خب، چندان حوصلۀ جر و بحث با امثال مرا نداشت. مخصوصا که تند خویی و نوعی وقاحت را از چشمانم خوانده بود. نا سلامتی روزی صد تا گرگ انسان نما را روانه فرانسه می کرد. در این یک کار دیگر کاملا خِبره بود و می توانست بعد از بازنشستگی و کنار آمدن با معضل یائسگی، در اداره جنایی پلیس استخدام شود
پرسید چه تضمینی وجود دارد که من به اینجا برگردم. من بعدها و دو سال پس از بازگشتم از فرانسه هنگامیکه  او را در غرفه کتاب های روانشناسی یک کتاب فروشی دیدم و پس از آنکه پنج بار، بله درست پنج بار، از او عذرخواهی کردم و او سرانجام بار آخر و چون زن مهربانی بود پذیرفت، فهمیدم که سوال او یک سوال معمولی بوده است و نیازی نبوده که من با آن جواب های عجیب و غریب او را به گریه بیاندازم و باعث شوم  سایۀ ارغوانی ای که با کلی دقت چند دقیقه قبل اش و در همخوانی رنگی با فنجان و پوستۀ شکلات و ناخن و موها کشیده بود، بر اثر اشک به روی گونه هایش سرازیر شود. او سوال عجیبی نکرده بود. حتی نگفته بود که مدارکم ناقص است. فقط پرسیده بود آیا قصد ماندن در فرانسه را دارم یا به همینجا، همین سرزمینی که زبانش را می دانم، همین شهری که از ساعت 11 به بعدش دق می کنم ْ باز خواهم گشت یا نه؟ همین. البته من هم در آن زمان گمان می کردم که جواب مناسبی به او داده ام. بماند که از اینکه به ژست های جدی اش اعتنایی نکرده بودم، از خودم راضی بودم. من هرگز این جنس زنان را جدی نگرفته ام. هرگز. مخصوصا اگر در دوران افسردگی پس از یائسگی باشند. البته این خصلت جدی نگرفتن ِ جنس خاصی از زنان، پس از کلنجار روزانه با آن دخترک کک و مکی ، ده ها بار تشدید شده است. تا پیش از آن بعضی وقت ها از دستم در می رفت و ناگهان در برابر قیافه جدی یک زن، عاشقش می شدم. بله! قبلا هم گفته ام که من عاشق زنان زیادی بوده ام. اما باید اعتراف کنم که اکثر آنها درست در زمانی که با چهره ای جدی به من خیره بوده اند، من را دیوانه خود کرده اند. دیوانه لبان شان که در هنگام جدیت کمی جمع می شود. چشم ها؛ چشم هایی که در خیرگی شان مثل موم می شوی. دست ها؛ با آن حرکات عصبی زیبا که لرزش هماهنگ شان با لحن و آوایی هیستری زده جزو اسرار شخصی خداست. بی شک اگر خدا وجود داشت، هر شب از او می خواستم که زنان ِ جدی ِ زیبا را زیاد کند یا دستکم مرا در معرض خشم و جدیت شان قرار دهد. کارم را در هر اداره و شرکت و مدرسه و فروشگاهی به آنها بیاندازد. بگذارد درباره امور اجرایی و اداری و پول و منافع شرکت و قاعده جهانی تجارت و فلسفه رواقی و نیچه و ابن سینا و ... با "جدیت" حرف بزنند. چون در آنصورت جذابیت شان بی همتا می شد و البته من دیگر نمی دانستم عاشق کدام شان باشم
اما بهتر است به جای گفتن این مزخرفات درباره زنان و جدیت شان، به ماجرای سوال آن زنک یائسه در سفارت برگردیم. بله! او سوال کرد که چه تضمینی وجود دارد که من بعد از یکماه اقامت در فرانسه، به اینجا برگردم. خیلی هم قیافه جدی گرفت و این سوال را پرسید. من هم جواب دادم که دلایل زیاد وجود دارد. با لحنی عصبی و حالتی تهاجمی و پرخاشگرانه هم جواب دادم.  به او گفتم که در اين نقطه كه مرا می بيند، من هزاران پایبندی عاطفی و حرفه ای و خانوادگی دارم.اینکه من نویسنده ای هستم که نمی توانم مخاطبانم را به امان خدا رها کنم. اینکه زنی عاشقم است و تا لحظه ای که بر گردم، انتظارم را می کشد. اینکه در اینجا رازدار چند رفیق هستم و خلاصه اینکه اگر نباشم، چرخ روزگار برای عده ای نمی چرخد. تمام این بهانه ها از نظر خودم قانع کننده بود. عجیب آنکه او هم قانع شد. توانستم گولش بزنم. توانستم به دروغ مجاب اش کنم که ده ها دلیل ریز و درشت وجود دارد که تضمین می کند من به اینجا باز خواهم گشت. اما دلم نیامد که تنها دلیل واقعی ام را نگویم. در این لحظه لحنم را به شدت جدی و خشمگین کردم و با صدایی شبیه فریاد گفتم:"سیاست! سیاست خانم! سیاست ازنان شب برای من واجب تر است. من بدون سیاست می میرم. سیاست پدر و مادر من است. عشق من است. همه کس من است. فکر کرده ای که لذت سیاست در اینجا را رها می کنم و می روم به کشور احمقانه و برقرار و منظم و بی هیجان؟ تو فکر کرده ای می توانم بیش از یکماه دوری از هیجان و شور و طپش و اضطراب سیاست زندگی کنم؟ نه خانم محترم! من برمی گردم. حتی اگر در اینجا و در غیابم به اعدام محکوم شده باشم". زنک به گریه افتاده بود. تند و تند بر روی یک برگ کاغذ چیزی می نوشت. در آن لحظه دیگر برایم مهم نبود که باورش شده یا نه، جدی ست یا نه. برایم ادای کلمات به ترتیبی که کل ِ ثقل صدا بر "سیاست" طنین انداز باشد مهم بود. به گمانم حتی ماجرای لخت دیدن رئیس جمهور را هم برایش گفتم. اما در آن لحظه دیگر فرق بازی و واقعیت را نمی فهمیدم و برای همین تا چند روز پیش که او را در کتابفروشی دیدم، هنوز برایم قطعی نبود که داستان لخت بودن رئیس جمهور را گفته ام یا نه. اما او با حالتی خجالت زده و البته شیطنت آمیز تایید کرد که گفته ام
4

او در برگه درخواست ویزایم و در حالی که اشک، سرمه و سایه را تا گونه هایش پایین کشیده بود، نوشت:"موافقت می شود". من اما با همان تندی ِ معمول خودم، برگه را از زیر دستش بیرون کشیدم و کاغذ ها را به کف سالن ملاقات پرت کردم و از درب اتاق خارج شدم و برای اولین بار به جای عبور از گیت ها، از روی شان پریدم و به پلیس احمق سفارت هم متلکی انداختم و با نیش باز از درب سفارت خارج شدم
به خیابان که رسیدم، به خیابانی که برایم معنای جدیدی داشت، برگشتم و برای دوربین مدار بستۀ سفارت وقیح ترین شکلک ها را در آوردم و سیگاری آتش کردم و با دهان خشک شده از حرافی و تمسخر و توجيه مفتش سفارت، سوار بر تاكسی ای شدم كه راننده اش وراج بود و تا مقصد خوابيدم
نادر فتوره چی

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

لعنت به شما جناب آقاي ميشل فوكو

دومين شغل رسمي من "حسابداري مندلي غشو" بود. مندلي جوجه ميفروخت. نه اينكه جوجه فروش باشد، يك قفس كوچك ميگذاشت جلوي پايش و سه چهار جوجه اي كه در آن بود را ميفروخت. يكبار كه از مدرسه برميگشتم، دوم ابتدايي بودم، ديدم رندهاي محل، به جاي پول، پولك حلبي به او دادند و سرش كلاه گذاشتند. تصميم گرفتم بعدازظهرها كنارش بنشينم و نگذارم كلاه سرش بگذارند. جوجه ها را ديوانه وار ميپرستيد. هروقت ميپرسيدي "توي زندگي عاشق چي هستي؟"، ميگفت: "غاز، مرغابي، بي زحمت، اردك، جوجه". ميگفتند يك بار گربه نابكاري يكي از جوجه هايش را به خون كشيده بود و مندلي از فردا شده بود قاتل گربه ها؛ از صد فرسخي پاره سنگ را درست مينشاند روي پيشاني گربه ها و خلاص؛ مثل تك تيراندازهاي فيلم محمد رسول الله. از آن روز هم به جوجه سوگلي اش اجازه نداده بود از قفس بيرون برود. در قفس را قفل كرده بود و كليدش را دفن كرده بود. سوگلي كشته نشد، اما بعد از مدتي براي خودش مرغي شد و هيچكس نميتوانست از در قفس بيرون بياوردش؛ همانجا ماند؛ تا ابد؟ نميدانم، لااقل تا وقتي مندلي پيش ما بود. امروزي ها به مندلي ميگويند ديوانه، ما اما به او ميگفتيم مندلي، مندلي غشو. اصلا آن روزها كسي به كسي ديوانه نميگفت. ديوانه ها كنار ما و با ما زندگي ميكردند و كسي هم اعتراضي نداشت. بچه ها مندلي را اذيت ميكردند اما رويش غيرت داشتند؛ عمرا ميگذاشتند كسي از محل ديگري بيايد و مندلي را آزار بدهد. يك كتك سير به طرف ميزدند و كت بسته ميبردندش پيش مندلي و ميگفتند مندلي فحشش بده. مندلي هم شروع ميكرد تمام وابستگان نسبي و سببي طرف را در موقعيتهاي خيلي اروتيك و بعضا فتيشيستيك قرار دادن. فقط چون فحشهايش "ساختار"هاي نادرستي داشت و ضماير مذكر و مونث را به اشتباه انتخاب ميكرد، دست آخر هيچ اتفاق خلاف شرعي براي اقوام طرف نمي افتاد (آرزو به دل مانده ام كه روزي بتوانم نص صريح فحشهايش را ذكر كنم)؛ آخري ها هرروز حالش بدتر ميشد. اين را ميشد از چشمهاي غمگين جوجه/ مرغي فهميد كه در قفسش روزگار سپري ميكرد. بدخلق شده بود اما سنگ پراني اش حرف نداشت. فحشهايش هم به كل فاقد ساختار شده بود و تكرار پربسامدي بود از سه كلمه طلايي ناسزاهاي ايراني. يك روز صبح، مندلي ديگر نبود. اوايل كسي نفهميد، روزگار عوض شده بود و هر كسي گرفتار بيچارگي هاي خودش. اما كم كم همه فهميدند پارك جهانپناه بي مندلي انگار كه چيزي كم دارد. ميگفتند برادرش مندلي را برده پيش خودش، در خيابان ميرداماد؛ ميرداماد كجا بود؟ كسي چه ميداند؛ آن سر دنيا، جابلقا، جابلسا. من ولي باور نكردم. شك نداشتم كه مندلي را برده اند ديوانه خانه. نشسته اند و از روي يك كتاب لعنتي، درمان كه نه دست به سرش ميكنند. صدسال گذشت تا فهميدم حدسم درست بوده، صد سال گذشت تا بفهمم ميشل فوكو مندلي را از ما گرفت. صدسال گذشت تا با تمام وجودم تاريخ جنون را درك كنم و بفهمم مندلي زماني از جهان ما گم شد كه فرصت "مراقبت" نداشتيم و "تنبيه" را تنها راه رهايي دانستيم؛ لعنت به شما جناب آقاي ميشل فوكو، وِر ايز ماي مندلي؟ ماي ديِر مندلي

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

بهار آزادی یا خزانی دیرپا ؟

عکسی از شورای انقلاب. قطب زاده چهار سال نگذشته از انقلاب اعدام شد. دست اجل نگذاشت آیت الله طالقانی حتی سالگرد انقلاب را نیز ببیند. مهندس بازرگان و دکتر سحابی نیز دو دهه خون دل خوردن و سرکشی های استبداد دینی را تحمل کردند اما سر خم فرو نکردند و در عین حال نتوانستند آرمان های انقلاب را تحقق بخشند. دکتر یزدی نیز که بیش از همه اعضاء طرد شده شورای انقلاب در داخل کشور دوام آورده است با بیماری های متعددی سر و کله می زند. او که زمانی از نزدیکان آیت الله خمینی بود به دلیل همراهی با مهندس بازرگان مغضوب حکومت جدید شد. سی و چهارمین سالگرد انقلاب ضد استبدادی که می خواست انسان خدا باور را بر سرنوشت خویش و جامعه حاکم سازد ، حسی دو گانه را در من بر می انگیزد. از یک سو پیروزی آن حرکت بزرگ تاریخی و فروپاشی حکومت خودکامه و فاسد پهلوی ، شور انگیز است.
اما کوتاه بودن عمر آزادی و سر بر آوردن استبداد مخوف تر، غم انگیز و فاجعه آمیز است. اصل انقلاب اجتناب ناپذیر بود و برای رسیدن به دموکراسی و توسعه پایدار راهی غیر از آن متصور نبود. اما طرح انقلاب بر بستر ایدئولوژی و محدود کردن آن به اسلام و ولایت فقیه سنگ بنای انحراف شد. اگر چه قرائتی از اسلام که در پیش از انقلاب مطرح بود بر عدالت ، نفی استثمار ، حاکمیت مستضعفین ، به زیر کشیدن طاغوت تکیه داشت و بر بستر تفسیری مدرن خود را مطرح می کرد اما باز گفتمانی نبود که همه جامعه را در بر بگیرد و ناگزیر بخشی از جامعه را به شهروندانی در جه دو بدل می ساخت. در کنار این عامل بنیادی بینش اقتدار گرای آیت الله خمینی ، قدرت طلبی سیری ناپذیر حزب جمهوری اسلامی و بخشی از روحانیت ، ضعیف بودن فرهنگ دموکراسی در بین نخبگان سیاسی، برخورداری اسلام فقاهتی از حمایت توده ای ، فقدان دیدگاه و مناسبات دموکراتیک در بخش هایی از اپوزیسیون مانند سازمان مجاهدین خلق ، فدائیان خلق ، حزب توده و شماری دیگر از گروه های کوچک بهار آزادی را به خزانی دیر پا تغییر داد.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

آدم های نویزی

 مخابراتی ها به علائم ، سیگنال ها و یا امواجی که ناخواسته روی کار یک سیستم مخابراتی و یا ارتباط مخابراتی اثر نامطلوب میگذارند نویز (noise )میگوییم . مثلا در یک ارتباط صوتی و یا تصویری نویز میتواند باعث شود که شما صدا و یا تصویر را بخوبی نشنوید و یا نبینید . این نویز گاهی منشأ خارجی دارد و گاهی منشأ داخلی . مواقعی هم علائم و سیگنال های مزاحمی عمدا توسط دیگر عوامل در ارتباطات مخابراتی ایجاد اشکال میکنند که به آنها اختلال ( jamming ) و گاهی اصطلاحا پارازیت گفته میشود . به هر حال نقش نویز و اختلال تخریبی است و باید از شر آنها به هر شکلی راحت شد . نویز را تا حد زیادی میتوان با اصلاح سیستم و بکار بردن المان های مناسب کاهش داد و تا حد زیادی قابل پیش بینی میباشد ولی اختلال یا پارازیت چون تعمدی است و منبع آن در مواردی با تاخیر و یا به سختی شناسایی میشود کمی متفاوت تر است .
ما انسانها نیز در جامعه ای که در آن زندگی میکنیم گاهی نقش نویز و گاهی نقش پارازیت را بازی میکنیم . وقتی آگاهی پایین باشد ، شعور اجتماعی رشد نکرده باشد ، ادب و نزاکت از ما فاصله گرفته باشد و بی فرهنگی بر ما غلبه کرده باشد حتی اگر نیتمان تخریب سیستم و جامعه نباشد این کار را خواهیم کرد . با زدن یک حرف نسنجیده ، با دفاع نادرست ، با اظهار نظرهای غیر مسئولانه میتوانیم مانند یک نویز کار سیستم را مختل نماییم و نظم جامعه را به هم بزنیم . چنین آدم های نویزی لازم نیست حتما خارج از گروه و دسته و تشکل باشند بلکه میتوانند از ما باشند ، همراه با ما باشند و از جمع ما باشند ولی نقش نویز را بازی کنند و از درون سیستم را بهم بریزند . برای کاهش این مشکل تنها راه چاره اصلاح و بهبود سیستم است با بالا بردن آگاهی ، با تبیین و تفهیم صحیح مسائل و با هشدار دادن ها و تذکرات دوستانه و روش های گوناگون دیگر .
مسئله پارازیت جداست . آدم های پارازیتی بعضا از روی کینه و دشمنی این کار را میکنند . برخی از آنها برای بهم زدن نظم سیستم ماموریت دارند و برای آن کار مزد میگیرند . باید هوشمندانه آنها را شناخت و قدرت عمل را از ایشان گرفت .
ما باید بتوانیم اولا نویز را از پارازیت تشخیص دهیم و به فراخور حال با آنها مقابله نماییم . اگر در تشخیصمان اشتباه کنیم در روش اصلاح سیستم نیز دچار اشتباه میشویم و ممکن است خود به تخریب آن کمک نماییم . ضمن اینکه تلاش می کنیم خود تبدیل به نویز نشویم بایستی با دقت و ذکاوت به تشخیص درستی از آدم های اطرافمان برسیم . در همین دنیای مجازی به گفته ها و نظرات خودمان و دیگران نگاه بیاندازیم و ببینیم نقشمان در سیستم چیست ؟ آیا گاهی ناخواسته و از روی ناآگاهی مانند نویز عمل نمیکنیم ؟